مامان قرآن رو گرفت و من قرآن رو بوسیدم و از زیر اون چند بار گذشتم. ده دقیقه دیگه تا حرکت اوتوبوس مونده بود و ما هنوز خونه بودیم. سریع سوار ماشین شدیم که مامان گفت آب نریختم. بابا گقت: دیگه دیره شده. مامان مخالفت کرد. بابا در پارکینگ رو باز کرد و با شلنگ کار رو یکسره کرد. همه میخندیدیم. این لحظات شیرین ترین و ناب ترین اند. دعا و سایه والدینمون بمونه برامون.
برچسب : نویسنده : 7humasaurf بازدید : 97 تاريخ : پنجشنبه 27 مهر 1396 ساعت: 12:55
برچسب : نویسنده : 7humasaurf بازدید : 91 تاريخ : پنجشنبه 27 مهر 1396 ساعت: 12:55
برچسب : نویسنده : 7humasaurf بازدید : 102 تاريخ : پنجشنبه 27 مهر 1396 ساعت: 12:55